ماجرای شهرستانیها و تهرانیها، چند دهه است که به ماجرای پیچیدهای تبدیل شده است. حالا تهرانی بودن و سکونت در تهران، برای خودش کلاسی شده است و اسباب مباهاتی و همین کلاس است که باعث شده خیلیها بدون آنکه کار و حرفهای بلد باشند، شال و کلاه کنند و در آرزوی رسیدن به سرزمین خوشبختی، شهرها و روستاها و خانوادههایشان را رها کنند تا سر از اینجا دربیاورند. تهران ملک طلق کسی نیست که به این کار ایراد بگیریم. اینجا پایتخت همه ایران است و حق قانونی هر ایرانیای است که اگر دلش خواست، به اینجا بیاید اما سوال اینجاست که به چه قیمتی؟ واقعا مهاجرت به تهران و افتخار کردن نیم بند به اینکه بله، ما تهرانی هستیم و در فلان منطقه تهران ساکن شدهایم و اینجا امکانات دارد و... به چه قیمتی باید اتفاق بیفتد؟!
جیببر است؛ یک جیببر کاملا حرفهای. در مترو و اتوبوسهای
تندرو دست به کار میشده و مال و منال مسافران را سرقت میکرده و البته به
گفته خودش، گاهی هم به کاهدان میزده. میگوید معتاد است، همسرش هم معتاد
است و به خاطر تأمین خرج اعتیاد خودش و همسرش مجبور بوده که دست به این کار
بزند. میگوید چند سال پیش، از شهرستانی در شمال که در آن زندگی
میکردهاند، دل کندهاند و راهی پایتخت شدهاند، به هوای زندگی بهتر و
رویایی که بیشتر شبیه یک سراب است تا واقعیت.
به نوشته مجلات همشهری؛ زن گریه میکند و لابهلای عجز و التماسهایش
میگوید من که سواد ندارم، کاری بلد نیستم، شوهرم هم همینطور. اینجا کاری
نداشتیم. کاش قلم پایمان میشکست و هیچوقت به تهران نمیآمدیم. کاش همان
شهرستان خودمان میماندیم و همان کشاورزیمان را میکردیم. آنجا خانوادهام
هوایمان را داشتند. زن حالا میگوید اگر از زندان آزاد شود، فورا
برمیگردد شهرشان؛ میگوید اگر شوهرش هم نیاید، طلاق میگیرد ولی دیگر شاید
خیلی دیر شده باشد. شاید باید از همان اول نمیآمدند.
مرد جوان از شاهرود آمده است و افتاده است در دام کوئستیها و حالا آزاده
خانی از ماجرای دستگیری او و همدستان کوئستیاش گزارش تهیه کرده است که
دارم آن را میخوانم. مرد جوان از مادر و خواهرش چند میلیون قرض گرفته و
در آرزوی پولدار شدن یک شبه، آمده است تهران اما چون هیچ هنری نداشته و
کاری بلد نبوده است، با 13 یا 14 نفر دیگر در یک اتاقک چند متری زندگی
میکرده، جایی که با این شرایط شاید به سختی بشود حتی اسمش را آلونک گذاشت.
اما او راهی برای برگشت ندارد، میخواسته در شهر آرزوهایش به تمام
رویاهایش برسد اما حالا همه چیز را باخته است. او میگوید کاش در همان
شهرشان میماند و کاری را شروع میکرد، به جای آنکه بیاید تهران و یک
کلاهبردار کوئستی شود که برای بالا رفتن، مجبور شود سربقیه همشهریهایش
شیره بمالد.
یادم میآید چند ماه قبل در همین سرنخ خودمان، گزارشی کار کرده بودیم از یک
مرد کارآفرین؛ یک مرد خلاق عشایر که گرانقیمتترین اتاقها و هتلهای
ایران را در اختیار داشت.اشتباه نکنید، از یک هتل چند ستاره حرف نمیزنم،
دارم از یک روستا و یک روستاییزاده حرف میزنم که اتفاقا، روزگاری هم برای
پول درآوردن و پارو کردن رویاهایش، به تهران آمده بود اما باز هم به
زادگاهش برگشته بود و در همین روستا بود که دست به کار شده بود و یک منطقه
توریستی ایجاد کرده بود؛ با گرانقیمتترین اتاقهای توریستی ایران؛ جایی
که همه توریستهایش خارجی بودند. فرق او با آنهایی که به تهران آمده و
برنگشته بودند، این بود که او فهمیده بود میتواند در روستای خودشان به همه
آرزوهایش برسد. او ایدهای بزرگ داشت که میتوانست در شهر خودش آن را به
اجرا بگذارد.
ماجرای شهرستانیها و تهرانیها، چند دهه است که به ماجرای پیچیدهای تبدیل
شده است. حالا تهرانی بودن و سکونت در تهران، برای خودش کلاسی شده است و
اسباب مباهاتی و همین کلاس است که باعث شده خیلیها بدون آنکه کار و
حرفهای بلد باشند، شال و کلاه کنند و در آرزوی رسیدن به سرزمین خوشبختی،
شهرها و روستاها و خانوادههایشان را رها کنند تا سر از اینجا دربیاورند.
تهران ملک طلق کسی نیست که به این کار ایراد بگیریم. اینجا پایتخت همه
ایران است و حق قانونی هر ایرانیای است که اگر دلش خواست، به اینجا بیاید
اما سوال اینجاست که به چه قیمتی؟ واقعا مهاجرت به تهران و افتخار کردن نیم
بند به اینکه بله، ما تهرانی هستیم و در فلان منطقه تهران ساکن شدهایم و
اینجا امکانات دارد و... به چه قیمتی باید اتفاق بیفتد؟!
واقعیت این است که مهاجرت به تهران و دیگر شهرهای بزرگ، مساوی نیست با به
دست آوردن فرصتهای بیشتر و خوشبخت شدن و مرفهتر زندگی کردن و البته مساوی
هم نیست با بدبخت شدن و به دام بزه و بزهکاران افتادن؛ این خود مهاجران
هستند که این اتفاق را خجسته میکنند یا ناخجسته؛ این خود مهاجران هستند که
مشخص میکنند مهاجرت، به چه نتیجهای خواهد رسید. اما ماجرا بر سر این است
که چنین فرهنگ و طرز فکری را جا بیندازیم که ایهاالناس، مهاجرت به شهرهای
بزرگ الزاما خوشبختی نمیآورد و در آنجا کار و پول مثل نقل و نبات روی
سنگفرش خیابانها نریخته است و به قول ظریفی، باور کنیم که «سنگفرش هر
خیابان اینجا، از طلا نیست... .»
http://ayandenews.com/news/24446/